عتیقهفروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند میخری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقهفروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقهفروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنهاش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروختهام. کاسه فروشی نیست.
بنام خدایی که آسمانی را میگریاند تا
گلی را بخنداند
خدایا شکر:
کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شده
اند،طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا،امروز طوطی در قفس
است و کلاغ آزاد...
پس بگیم خدایا راضی هستیم به رضایت
پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید
هرگز متوجه آن نشوی هیچگاه به خدا نگو چرا...
گاهی گمان نمی کنی ، ولیکن....می شود!
گاهی نمی شود که نمی شود!
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است!
گاهی نگفته ، قرعه به نام تو می شود!
یا حق.
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین
کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم
به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او
می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه راجابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی
را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
اسکندر مقدونی و داستان سنگ قبرها
سکندرمقدونی ، هنگامی که در یکی از
شهرهای ایران از گورستان عبور می کرد از مشاهده سنگ قبرها بشدت متعجب شد. پیرمردی
که آنجا بود را خطاب قرار داد و پرسید که چرا در شهر شما همه مردم در سنین کودکی
یا نوجوانی می میرند؟ و به سنگ قبرها اشاره کرد که روی آنها نام متوفی و مدت زندگی
او را نوشته بود و همه عدد ها بین یک تا ده بود.
پیرمرد سری تکان داد و گفت در شهر ما
رسم بر این است که بجای عمر طبیعی افراد، میزانی که شخص در عمرش گناه نکرده است را
به عنوان عمر واقعی و ارزشمند او حساب می کنیم، هر کسی در آخر عمرش، روزهایی که
مرتکب گناه نشده را می شمرد و حساب می کند که چند سال می شود، اگر بطور مثال جمع
همه روزهای بدون گناه بشود دو سال، ما روی سنگ قبر او می نویسیم "مدت زندگی 2
سال.
اسکندر کمی در خود فرو رفت و از پیر
مرد پرسید اگر اسکندر کبیر در شهر شما بمیرد، روی سنگ قبر او چه خواهید نوشت؟ آن
مرد روشن ضمیر پاسخ داد روی سنگ قبر تو می نویسیم: اسکندر ،مردی که هرگز زاده نشد
پادشاهی
در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام
بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از
او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس
گرم
ندارم و مجبورم تحمل کنم.پادشاه گفت : من الان داخل
قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا
را
برایت بیاورند.نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما
پادشاه به محض ورود به داخل
قصر
وعده اش را فراموش کرد.صبح روز بعد جسد سرمازده
پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که
در
کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم
سرما
را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
--
گاهی
با یک قطره، لیوانی لبریز می شود
گاهی
با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی
با یک کلمه، یک انسان نابود می شود
گاهی
با یک بی مهری دلی می شکند و....مراقب
بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند